جسمی ز داغ عشق بتان، پر شور مراست


روحی چو باد سرد خزان، در به در مراست

تا او چو جام با لب بیگانه آشناست


همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست

گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید


تر دامنی ز وسوسهٔ چشم تر مراست

گوهر فروش شهر به چیزی نمی خرد


اشکی که پروریده به خون جگر مراست

آگه نشد ز آتش پنهان من کسی


حسرت به خودنمایی ی شمع و شرر مراست

من صبح کاذبم، ندرخشیده می روم


بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست

چون ابر سرخْ روی ز خورشید شامگاه


پاینده نیست چهرهٔ گلگون، اگر مراست

این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد


ورنه کجا زحال دل خود خبر مراست؟

سیمین! شبابْ رهگذری نغمه ساز بود


هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست